” تنسی ویلیامز، کولین، و گلدانی برای گلهای مصنوعی”
“مریم” تنسی ویلیامز را خیلی دوست داشت. هم نمایشنامه هایش را و هم خودش را.
نشسته بود در کمال آرامش روی یک مبل زرد رنگ تا فیلم *”شب ایگوانا” را ببیند. در تنهایی یک تابستان که ناگهان هوا نرم شده بود از خشونت گرما و شرجی، در یک شهر کوچک و راکد و خالی. “شب ایگوانا” می توانست او را از هیچگونگی زمان و مکان جدا کند. او را ببرد به شهری درمکزیک، ایتالیا، یونان یا هر شهر دیگری که با این شهر کوچک فرق داشته باشد. و به او این امکان را بدهد که تقسیم بشود به چند آدم کاملن متفاوت و زندگی آن ها را مثل آن ها اما از دیدگاه خودش زندگی بکند. در این دگردیسی دو ساعته، او می توانست به راحتی اوا گاردنر بشود یا مکسین فالک، بشود سو لایون یا شارلوت گودال، حتا ریچارد برتون یا لارنس شانون، کشیش الکلی…. حتا بشود ایگوانا، آن سوسمار کوچک درختی که به سرعت رنگ عوض می کند. سبز می شود و آبی و نارنجی….
سه چهار سال می شد که “مریم” از جایش کنده شده بود. لیزه کن شده بود. انداخته شده بود توی یک سوراخ مورچه. سوراخی که در آن هیچ مورچه ای هم نبود. فقط یک سوراخ خالی بود. یک حفره با یک تلویزیون رنگی.
اتوبوس قراضه با تکان و شکان از سربالایی بالا می رفت که “کولین” در خانه را کوبید.
# 333- روزنگاریهای دیاسپورا
No comments:
Post a Comment