Sunday, June 1, 2014

Bibi Botol and Twiggy (3)






(3) بی بی بوتول، و توئیگی استخوانی
به همه بی بی بوتول ها و تاتا موشکک های دزفولی

بی بی بوتول پیراهن ژرسه بالای زانوی طرح کورژ را که تازه خریده بود با هیجانی پر تپش به تن کرد ومنتظر بود که پسر عمه  و خانواده اش که بعد از سالها از تهران به دزفول آمده بودند  ستایش آمیزبه او نگاه کنند و به او بگویند که چقدر زیبا شده است. سعی کرد مثل هنرپیشه های سینما جوری بایستد که انحنای تنش زیر پیراهن ژرسه هوس انگیز جلوه کند.
نوه هفت هشت ساله عمه اش که قلی دزفولی حرف می زد قلی عجمی، و چشمهای تیزی برای شوخ طبعی داشت، وقتی که چشمش به بی بی بوتول افتاد مکثی کرد. بعد به طور عجیبی به بدن او خیره شد، بطوریکه  بی بی بوتول ناگهان قوز کرد.  بعد مثل فرفره دور حوض سفید کاشیکاری چرخید و یکدفعه مثل بمبره تورو جلویش سبز شد و با خنده برایش دم گرفت: های اسکلت! های اسکلت!

بی بی بوتول که تا آن موقع نه اندام باریک و بلند ش را دوست داشت ، نه ابروهای غژه پری و نه گونه های استخوانی بر جسته اش را، تصمیم گرفت که از قالب راپانزل ساده لوح که سالها خودش را همزاد اومی پنداشت بیرون بیاید و ته تیا همه درا، بشود توئیگی استخوانی و تو دل برو، و مثل هیپی ها پیراهن گشاد گلدار رنگارنگ بلند بپوشد و در اتاق اولی بالا به صدای بیتل ها که از رادیو پخش می شد گوش بدهد، و صدای آنها او را ببرند به تق اورا و او تا می تواند جیغ بکشد و بپرد بالا و پایین و موهای بلندش را آشفته کند و آنقدر به درو دیوار بکوبد که دستش درد بگیرد. بگذارجلق همه در بیاید اگرکسی نمی داند که توئیگی کیست! هیچکس نداند تاته موشکک رویایی اش پل مک کارتنی که می داند توئیگی کیست! خب خب خب ، حالا اگر پل خیلی خاطر خواه دارد، بگذاریمش کنار!  رینگو که می تواند تاتا موشکک بهتری برای او باشد! خب دماغش کمی بزرگ است...چه عیبی دارد! مگر همه دزفولی ها پت قوین نیستند؟
تازه بیتل ها باید همه شان بی بی بوتول  استخوانی سفید مفید را روی سرشان حلوا حلوا کنند چون بینی بین الله بیتل ها هم از طایفه بوتول ها هستند. با این تفاوت که آنها بوتول های انگلیسی هستند و بی بی بوتول یک بوتول دزفولی است! تازه بوتول های دزفولی یک مزیت بر بوتول های انگلیسی دارند آنهم قدمت تاریخی شهرشان است...آخر مگر بوتول های انگلیسی محمد بن جعفر دارند یا شوش دانیال یا پل دسفیل یا شوادون یا علی کله! تازه آنها نعمت آغاسی یا مونده دزفولی هم ندارند که با یک دعبل و دیمبو بیشتر از پنجاه میلیون آدم را رقص کنان بیاورند روی پل دزفول، همه را عاشق و شیدا بکنند، به همه دختر ها جومه نارنجی بپوشانند دستمال سبز به دست همه بدهند "آخ دلم مه دلته"  و "سوزوم سوزه" بخوانند و بعد برگردانندشان به هر کجایی که بوده اند! خب حتمن بعضی ها می پرسند اگر بی بی بوتول اینقدر سنگ محمد بن جعفر و علی کله و کت های سر اوی دزفول را به سینه میزند پس چه مرگش است که از بین اینهمه کاکل فرفری دزفولی تاته کوشکک اش را انگلیسی انتخاب کرده است؟

خب باید این را از خود بی بی بوتول  پرسید!

بی بی بوتول  فکر می کرد که اگر در خیابان های لیورپول راه برود هیچکس به او نمی گوید "اسکلت"!! یا "سیخ پا تنیر" یا "قاق واق" یا "لیقلو خشکک گرفته"!
پس موهایش را از ته چید. فقط گلاعه اش را بلند گذاشت تا ابروهای غژه پری اش را که تابستان ها به خاطر شرجی هوا غژه پری تر می شدند، بپوشاند.  گلاعه اش را تا روی چشمهایش پایین می آورد بطوری که مردمک چشمهایش به زحمت دیده می شدند. عمه اش هم یک پیراهن بلند نخی با طرح های رنگارنگ زرد و نارنجی و سبز و آبی برایش دوخت که نه دکمه داشت نه زیپ. بی بی بوتول  پیراهن را بتن کرد و درز باز را از بالا تا پایین با سنجاق چفت کرد. برایش اصلا مهم نبود که آدمها با تعجب به او نگاه کنند و به او بگویند "لیوه لنگ" یا "عس کنک" ...بگذار عس همه کنده بشود... برایش اصلا مهم نبود که از او بپرسند چرا پیراهنش مثل ماشین مشتی ممدلی نه زیپ دارد نه چفت و قزن. اصلا برایش مهم نبود که به او بگویند اسکلت! یا "سیخ پا تنیر" یا "قاق واق" یا "لیقلو خشکک گرفته"! بگذار هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید!
یک روز در حل حل گرمای ظهر تابستان که همه توی خنکی مطبوع شوادون دست اصحاب کهف را از پشت بسته بودند، بی بی بوتول همینطور که شر شر عرق می ریخت ساعت ها نشست عکس های توئیگی و بیتل ها را از مجله ها ی هفتگی قیچی کرد و با شرشک به دیوار ایوان چسباند. دیگر نه توئیگی را می دید نه پل مک کارتنی نه رینگو استارنه جان لنون نه جرج هاریسون نه پل دسفیل نه محمد بن جعفر نه شوادون نه علی کله نه درخت کنار نه سیلا بنگشتون ...فقط خودش را می دید ایستاده، جذاب و بی اعتنا، زیر ساعت بیگ بن با موهای کوتاه و گلاعه بلندش و پیراهن بالای زانویش و ساقهای بسیارباریک و بلند و چوب کبریتی اش و پل مک کارتنی برایش گیتار می نواخت، رینگو طبل می نواخت و او مواظب باد بود که نوزد و ابروهای غژه پری اش نیفتند بیرون و او مواظب آفتاب بود که آنقدر تند نتابد که جوش های صورتش بق بزنند  بیرون از زیر پوستش واو بی اعتنا به ساعت بیگ بن خیره بشود و چشمهایش را خمار کند و....

در همین موقع بود که برادرش از شوادون آمد بالا.  وقتی که عکس های روی دیوار را دید با عصبانیت همه را از روی دیوار کند و تکه پاره کرد. بی بی بوتول  عکس های پاسا شده را که دید رنگ صورتش مثل توتول خروس سرخ شد و مثل یک پلنگ تیر خورده جهید و بازوی نحیف و گوش نازک برادرش را به دندان گرفت و آنقدرگازش گرفت که نزدیک بود او را مثل ون گوک ناقص العضو بکند!
بی بی بوتول  خشمگین و قاقلیق کنان باقیمانده عکس ها را از روی دیوار کند و برد توی اتاق وسطی تا آنها را در یک دفتر چه محفوظ نگه داری کند. همانجا بود که نوه عمه اش که پاورچین پاورچین از پله های شوادون بالا آمده بود و شاهد گاز گرفتن گوش برادرش بود مثل بمبره تورو در مقابلش ظاهر شد، پرید توی اتاق و این بار بجای اسکلت خوانی با لهجه تهرانی برایش دم گرفت: گز گزو، میره مخو... گز گزو، میره مخو...



No comments: