Sunday, June 29, 2014

Bibi Botol and the Mystery of her flat Plate





(4) بی بی بوتول و حکمت بشقاب پهن
به همه بی بی بوتول ها و تاتا موشکک های دزفولی

بی بی بوتول از همان بچگی با خیلی چیزها راه می آمد مگر اینکه پای عدالت به میان می آمد. آنوقت برای ستیزه گری با ظلم جوری جیغ  می کشید از ته جگرکه تمام خانه ها، مغازه های شهر و گلدسته های مساجد را به لرزه در می آورد و جگر همه را می برید، آنهم آدمهای شجاع ونترس دزفول را! انگاراینطور به دنیا آمده بود! خودش فکر می کرد که وقتی که توی شکم مادرش بوده، همه حرفهای اطرافیانش را می شنیده ، و بغض های متورم مادرش از راه لوله مری به او می رسیده و اشکهایی را که مادرش در تنهایی قورت می داده آنقدر روح او را به تکون و شکون می انداخته که وقتی بدنیا آمده جیغ های او را مثل غرمب غرمب و تش برق و بارون شلق لقی بر زمین و زمان می ریخته و خانه دل آدمها را به تکون و شکون در می آورده و پرده گوش ها را سوراخ می کرده و دل ها را آتش می زده.

مادر بزرگ بی بی بوتول اصلن او را دوست نداشت. اول اینکه دختر بود. دوم اینکه لیق هایش خیلی دراز بودند. سوم اینکه شات شیت می کرد وسرکشی می کرد و توی روی او می ایستاد و برایش قلیان هم  پر نمی کرد.
مادر بزرگ به خاطر لیق های درازش او را "شوگار درازه" خطاب می کرد. به خاطر شیت و شات هایش "مه عمبله قوین"! گاهی هم به او می گفت " لیق دراز بله گوش"!

 بی بی بوتول همیشه در حال انتقام گیری ذهنی از مادر بزرگش بود و هرگز به ذهنش خطور نمی کرد که لیق های دراز و کشیده یک دختر می توانند در یکسوی دیگر جهان اینقدر خواهان داشته باشند. او در ته شوادون تنگ و تاریک پیوسته در حال نقشه کشیدن بود که چطور لیق هایش را چاق و کوتاه بکند تا دیگر به او"شوگار درازه" نگویند! اما یکروز به خود گفت: "بگذار آنقدر ساق هایم دراز شوند که مثل درخت خرمای خانه مان سر بلند و متکبر راه بروم و جان بی بی ام را از نوک پتش دربیاورم و جان به جانش بکنم او را اگر دلش لک بزند برای یک گنده خرما که بخواهد از روی کلاه لژگ لژگی ام بچیند. و اگر بخواهد کسی را وابدارد که گنجشک ها و بلبل های روی کلاهم را سنگ بزند تا برایش یک حلووی  بیندازند پایین، من یکی از لژگ هایم را می فرستم پایین تا تیک بندش را از دور سرش باز کند و او را مثل فرفره دور خودش بچرخاند!" 

همینطور که در حال رویا بافی بود، صدای مادر بزرگش او را مثل ترقه از جا کند. 
مادر بزرگ داد زد: "دختر منجی، مر کری؟  چن کته گومت قلیونه سیوم پر کن!"

خون بی بی بوتول به جوش آمد. او نه مادر بزرگش را دوست داشت، نه لحن دستوری اش را، نه دقه های روی دست و پیشانی اش را ، نه انگشتانش را که برای گرفتن بوسه همیشه دراز بود، و نه سر قلیان ناصر الدین شاهی اش را.
مادر بزرگ ناصر الدین شاه را خیلی دوست داشت. و به حرمت در پستو نگه داشتن زنان،   دور تاج سر قلیان نقره ای اش را که از جنس چینی بود تصویر ناصر الدین شاه با سبیل های جیتش حک کرده بود.
 بی بی بوتول لجبازانه ایستاد و خیره شد توی چشمهای مادر بزرگ و گفت: " نه! من قلیان پرنمی کنم!"
مادر بزرگ گفت: "صتقه سر خوار گپت بویی دختر..."
 
بی بی بوتول منتظر بود که دوباره به او بگوید "فلان پهن" اما قبل از اینکه فحشی بارش کند، خواهر بزرگش به شتاب پرید وسط و گفت: "من الان برایتان قلیان پر می کنم..." نه به خاطر اینکه دل مادر بزرگ را به دست بیاورد، بلکه به خاطر اینکه اصولن از جنگ و فحش و فحاشی بیزار بود و نمی خواست هیچکس غشق ولا بشود. او درسکوت همه چیز را می دید و می پایید. او در سکوت خودش را ژاندارک می دید که ارتش رویایی اش را در تق شوادون آرام آرام می آراست برای یک جنگ طراحی شده علیه سنت ها. 
خواهر بزرگ با طمانینه قلیان را از کنار مادر بزرگش برداشت، چپه کوچکی تنباکو را با آب حوض لوله خیس کرد. به شبستان رفت و چند دانه ذغال برداشت، گذاشت توی تژگه، قدری نفت ریخت رویشان و کبریت را کشید. بعد رفت نزدیک غلام گردش و آتشگردان را مثل شعبده بازان دور دستش گرداند. گرداند و چرخاند دایره وار. فرشک های سرخ کوچک ریز می پراکندند در اطراف و چه زیبا بود ذره های درخشنده نور با عمری به غایت کوتاه، که با درخششی خیره کننده روشن می شدند و خاموش می شدند. 
بی بی بوتول آرزو کرد که کاش یکی از آن فرشک ها می شد و در کمال آرامش می نشست روی زبان مادر بزرگ و فاتحانه زبانش را می سوزاند درست وقتی که به او در شرایط مختلف می گفت:"صحنته پوشن" یا  دختر فلان پهن!

 خب اگر بشقاب پهن است لابد حکمتی در کار است!

شب که مادرش برایش حریسه گذاشت توی بشقاب و روی آن را با روغن و شکر و دارچین تزیین کرد، همینطور که نان را در حریسه فرو می برد و برای خودش لقمه درست می کرد و طعمزه کنان لقمه ها را می بلعید به خود گفت: حتمن راز پهنی بشقاب در همین است!


2 comments:

Amjad said...

خواستم ببینم شوگار درازه که در بچگی شنیده بودم و موجودی ماورایی چیست که به وبلاگ شما و داستان زیبای دزفولی شما برخوردم. ضمنا هریسه درست است نه حریسه.

Ezzat Goushegir said...

ممنون. اما در گویش زبانی دزفولی در پنجاه شصت سال پیش مردم هریسه را حریسه یا حریصه تلفظ می کردند.