زن گفت: “این همه سال است که در این شهر کوچک زندگی می کنم، اما هرگز از کوچه پس کوچه های باریک و پیچ در پیچ شهر عبور نکرده ام! کوچه هایی با دیوارهای بلند، که اسیران رومی بالا برده بودند، که سایبان ظهرهای پیشین و داغ تابستان بشوند. ظهرهایی که تخم مرغ روی آجر سرخ می شد. ظهرهایی درست برعکس روزهای سرد شمال که به زعم مردم عوام، تف می کردی زمین فندق می شد!چرا باید با شهری که در آن به دنیا آمده ام غریبه باشم؟”
No comments:
Post a Comment