دیدار پنجم: کنار چرخ و فلک در پاریس
از مجموعه: همراه با پانزده سالگیام
صدای ریزش آب آمد. قطره قطره. مثل باران. بعد مثل آبشار.
و خواب پانزده سالگی ام بیادم آمد.
“در خانه بزرگی بودم پر از درخت نارنج و حوض آبی زلال با کاشی های سفید. مردی که بلوز و شلوار پلنگی چریکی به تن داشت، شلوار خاک آلودش را تکاند. با کنجکاوی نگاهش کردم. بی اعتنا بود. با چشم هایی به رنگ سبز فندقی و موهایی بلوطی. می دانستم فرانسوی است.
سر وصورتش خاک آلود بود. و غرق در فکر. نمی دانستم به چه چیز فکر می کرد. و همین کنجکاوم کرده بود. لبخند زدم. و لبخند من او را کنجکاو کرد. و من اولین آذرخش را توی چشمهایش دیدم. خوشحال بودم که آن حس را پنهان نکرده بود. در این حس پنهان نشده حس کردم چقدر آزادم و چقدر بی هراسم. حس کردم که در فرهنگ این مرد، پنهان کردن احساسات جایی ندارد. و همین مرا به طرف او می کشاند.
بقیه در اینجا....
No comments:
Post a Comment