به آنا که دیگر نیست
من،
آنا،
هرگز نمی خواستم بدنیا بیایم!
اگر بدنیا می آمدم،
می خواستم،
پدرم خورشید باشد
و مادرم،
ماه...
دوست داشتم یک خواهر داشته باشم
و یک برادر
و یک
خانه
که آدرسش "آنا" باشد!
اما در یازده سالگی؛
در اتاق زیر شیروانی،
من با لکه های کوچک و ابدی آتش سیگار در پشت دست
هایم
آموختم
که هرگز خانه ای نخواهم داشت
که اسمش "آنا" باشد!
و آنا اصلن بدنیا نیامده بود
که بتواند خانه ای بنام "آنا" داشته
باشد!
مادرم؛
صدای آژیر آمبولانس بود
و پدرم؛
صدای پره های هلیکوپتر روی پشت بام
و آفتاب؛
چه رویای احمقانه ای!
من نمی خواستم کسی از من بپرسد:
چه به زبان فارسی و چه آلمانی
-
"آنا"؛
حالت چطوره؟
خوبی عزیزم؟
اگر هم کسی می پرسید؛
آن صدا برایم بسیار بیگانه بود
مثل بیگانگی ام با خودم،
خودی که هیچوقت بدنیا نیامده بود!
با تسلیت به عزیز عزیز
با تسلیت به عزیز عزیز
Copyright:
16 فوریه 2015
No comments:
Post a Comment