Monday, August 11, 2014

Bibi Botol, Alireza/ Tony Curtis and The Six-Day War (10)





بی بی بوتول، علیرضا- تونی کرتیس و جنگهای شش روزه اعراب و اسراییل در سال 1967

(10)

بی بی بوتول که با چادر رنگ پیازی و کفش رنگ مویزی از دندله زیری یه باقلیون می آمد پایین، دید که بچه های پاپتی و کیر به قین تاق دم گرفته اند برای پسر بچه ای که توی آن حلحل گرما یک لنگ  درده ورده سرخ دور تنش بسته شده بود و یک گل پلیچ خیس تلیس روی سرش...
علیرضا، گندته موره گزا
علیرضا، گندته موره گزا

بی بی بوتول به پاهای باریک خاکی پاکی و سوخته پخته بچه ای که اسمش انگار علیرضا بود نگاه کرد و بعد هم به چختلش و از لای لنگ دید که انگار تازه ختنه شده است. و نمیدانست چرا در تصورش او را دید روی یک ایوان با همان لنگ قرمز دورش و یک تشت خاکستر و زنها که برایش کل می زدند و چنگه چپاله و دورش می رقصیدند و صدای شرنگ شرنگ دایره زنگی که تا آسمان هفتم پنگ می خورد ...و علیرضا کوچولوکه از درد به خود می پیچید و مثل مرغ سر کنده پل پل می زد و گه له گه له راه می رفت و تشتی های برنج و خورشت روی تژگه ها بر پا بود و دود چوب ها و توکل های سوخته به آسمان بلند بود و....خب....حج ملک آمده بود و یک تکه دول دولی دنده لوز را از شردول این بچه پاپتی معصوم بریده بود و بعد زنها همه کل زده بودند و...خب ....که چی!!...لابد یک رمز و رازی توی این تکه دول دولی دنده لوز و اینهمه چنگه چپاله و پشاپریت هست که او نمیداند!

دوباره بچه های کوچه دم گرفتند: "علیرضا، گندته موره گزا"!

بی بی بوتول این دم گرفتن ها را هر روز توی کوچه می شنید، اما این بار در تصویر سازی این واژه ها حس دیگری داشت، چون پسر عمه اش علیرضا که در تهران دانشجو بود و قرار بود چند روزی مهمان آنها باشد، ناگهان جای این پسر بچه پاپتی را گرفته بود و شق و رق ایستاده بود بالای پله های ایوان بدون تنکه، و یک مور شترکی آرام آرام از ساق پایش بالا می رفت!
علیرضا برای تابستان در طرح نیشکر هفت تپه چند روزی کار گرفته بود. کارش هم این بود که هر روز سر ساعت معینی برای آمریکایی هایی که در کارخانه قند کار می کردند یک فنجان قهوه ببرد. این طوری هم زبان انگلیسی اش خوب می شد هم پول تو جیبی خوبی به او می دادند.

بی بی بوتول همینطور که به علیرضا و آمریکایی های هفت تپه فکر می کرد ناگهان سوقولی ویراژ کنان در مقابلش ظاهر شد و راننده اش با موهای کرتله ای و سبیل های جیت و یک دندان طلا، هولوک دولوک کنان داد کشید سرش: "زن کنار بینم دختر! مر تیات نمبینن؟"
و مرد دیگری که داشت در مغازه اش را با آفتابه ای لوحی رشو می کرد به دنباله روی از راننده گفت: "مارم چته پل پله زنی؟ مر سوقوله نمبینی؟"
لشکری از بچه های تپتیل از دمب سوقول می ور چریدند بالا تا کمی سواری بگیرند. سگی آواره در آن طرف کوچه بلا انقطاع می حفنید. و بچه های دیگر با سنگ و چوب افتاده بودند به جانش.
بی بی بوتول فحش های عجمی را که از بچه های مدرسه یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد. صدایش را هم کمی نازک کرد تا خودش را تهرانی جلوه بدهد. هر چند فقط خودش صدای خودش را می شنید که می گفت: " کثافت ایکبیری!"
هر چند کمی تشک دلش نشست اما واژه "ایکبیری" و تلفظش برایش غریبه جلوه می کرد و به راحتی برسر زبانش نمی آمد. برایش راحت تر بود که بگوید  : "وحشی غیر متمدن!" هر چند خیلی کتابی می شد. اما خب چه عیبی دارد که آدم گاهی کتابی حرف بزند. راستش بیشتر از هر چیزی دلش از این تش می گرفت که آن مرد دکانداربا قد دولویش که احتمالن پنجاه تا بچه و نوه و نبیره داشت به او که بیش از چهارده سال بیشتر نداشت، گفته بود: "مارم"!
 به خود گفت: "من؟ مادر تو؟ پیر مرد کوروی بیشرم و حیا؟!"
چادرش را روی سرش جا به جا کرد، ابروهای غژپری اش را در هم فرو برد و با غیض و تحقیر به تخته خوان جلوی مغازه مرد دکاندار نگاه کرد. بعد هم به حمله پخشه های اشکم لنگ روی لت خارک های مولوسنیده و حلووی ها حله ولا و وزوز و غژغژتکراری شان  در هنگام بلعیدن....همان پخشه هایی که چند دقیقه پیش روی چاه سر باز بالای باقلیون در کنار مرغ ها و خروس ها و بارنه ها و بچیله ها و زنبورها و کرم ها و هزاران جانور ریزو درشت دیگر به شوخوم لوخوم و لفت و لیس مدفوع آدم ها مشغول بودند...و معلوم نبود چه می تلپنیدند!


بی بی بوتول همینطور که داشت به مغازه دار و راننده سوقول و بچه های کوچه و هوای گرم و کوچه خاکی و دیوارهای بلند آجری و پخشه های وزوزو و زمین و زمان فحش می داد از در حیاط که باز بود وارد قوپی خانه شان  شد. خواهر بزرگش توی تارمه داشت با خواهر کوچکشان دودو مشک دو بازی می کرد. پاهایش را دراز کرده بود، او را خوابانده بود روی پاهایش و با آهنگ واژه ها دوباره بلندش می کرد و برایش می خواند:
دودو مشک دو
کره دو
کره دراریم مچه
ونیم مه دونه بچه
بچه خوره خفته
گوزه کنه ورسه
بعد خواهر کوچکش چنگه می زد بعد هم هردو با هم غش غش می خندیدند.

بی بی بوتول تشنه و گسنه بطرف حبانه رفت و پیاله را پر آب کرد. و چند گولوپ گپ آب مقنید. آب دولچه را دوست نداشت. آب بوی پشم بز می داد. اما آب حبانه؛ هر چند دور حبانه را قزو گرفته بود، اما مثل آب کیزه دم غروب روی پشت بام خنک بود و طعم دلنشینی داشت. نزد یک آشپزخانه، توی سله،  انباشتی بود از خیار دراز و دسته های ریحان و پرپین و تره و نعنا و گوجه فرنگی هایی سبز و نارنجی و قرمز به چه گپی...و ننه اش فاطمه خدایی داشت ترتول ها را پاک می کرد می گذاشت توی آش پالا. همسایه شان "مار میرزا" هم نان های خانگی را که "بسی" پخته بود گذاشت توی تپ و برد توی آشپزخانه. مادر به او چند نان انعام داد و او هم نان ها را بوسید و به تیکش نزدیک کرد و گفت: "برمون نبرا" ... مادر که داشت بادمجان سرخ می کرد، داد زد: " بی بی بوتول، رو تشتی ماسه ا شوادون بیار بالا... خیارا رم رنده کان سی بنگو... زیتره بات...داره ظوره بووه...."

آنطرف حیاط برادرش به همراه هندوانه فروش بار هندوانه را از توی پالان الاغ پایین می آورد و برادر دیگرش هندوانه ها را به شبستان می برد. بی بی بوتول پتکان پتکان پاپتی به شوادون رفت تا تشتی ماست را بیاورد بالا. سر صفه اولی بود که بوی عطر مردانه ای متفاوت با همه عطر های دیگر، بهمراه خنکی مطبوع زیر زمین، لرزش دلچسبی در پاهایش انداخت. صدای رادیو با نطق آتشینی به زبان عربی و آمیختگی چند صدای مردانه که شات و شیت کنان نطق را همزمان ترجمه و تفسیر می کردند و در همان زمان بحث و مناظره و مجادله هم در جریان بود، بی بی بوتول را به حس بغرنجی از کنجکاوی و هیجان و لذت و عطش و خواهش و کشف جسم و جان و دنیای نا شناخته کشاند.


آرام آرام از پله ها پایین آمد. کت دومی روشن بود. دیگر لازم نبود در تاریکی شوادون کلمجورکنان بدنبال کلید برق بگردد. یکی از برادرانش که شبیه جورج چاکیریس بود و از صبح تا شب مکررن در نیمه تاریکی کت دومی به صفحه فیلم "داستان وست ساید" گوش می داد، برق کشی کرده بود و از قبل آهنگ داستان وست ساید، شوادون هم روشن شده بود.
 بی بی بوتول بدون آنکه فیلم را تماشا کرده باشد، ورژن داستانی خودش را از روی آهنگ ساخته بود. عاشق آهنگ "ماریا" بود اما از آواهای بعضی از قسمت ها دچار وحشت می شد. بویژه وقتی که بازیگران در سکوت بطور هماهنگی بشکن می زدند و با هم می خواندند: "کول"...و ناگهان تصویری مهیب در ذهنش ساخته می شد و حادثه ای وحشتناک رخ می داد. حالا در کت دومی با در هم آمیختگی اینهمه صدا؛ صدای هواپیماهای جنگنده ارتشی، انفجار بمب وآهنگ های رزمی و نطق هایی به زبان عربی و عبری و فارسی و انگلیسی، و مجادله و هماهنگی فکری چند مرد، انگار حادثه ای داشت بوقوع می پیوست. فقط بوی عطر دلنشین مردانه بود که مهابت را از فضا و مکان می گرفت.



در تاریکی ایستاد.

حضور سه مرد را تشخیص داد. برادرش....و....دومی...که صدایی بم و آهسته داشت...و سومی که با هیجان رووه ا دسه همه می برد و با شیفتگی از جمال عبدالناصر رییس جمهور مصر و اتحاد اعراب علیه پیشروی نیروهای هوایی و زمینی اسراییل صحبت می کرد. سومی داد می زد. جیق می کشید. فحش می داد. بعد می گفت: احسنت...بارک الله....

هر دو پسر عمه هایش بودند که دزفولی را با لهجه تهرانی حرف می زدند. و هنگام حرف زدن آهنگی به واژه ها می دادند که آن ها را خواستنی و دلربا می کرد. 


اسماعیل موهای صاف و مشکی داشت با گونه های بر جسته وچهره ای کاملن شبیه الویس پریسلی، منتها با چشم هایی درشت و سیاه. شلوار کمی تنگ  می پوشید. همیشه هم یک شال گردن کوچک رنگی طرح فرانسوی دور گردنش می پیچید. گیتارمی نواخت و صدایی بم و ملانکولیک داشت وقتی که می خواند:

Love me tender,
Love me sweet
Never let me go
You have made my life complete,
And I love you so.

بی بی بوتول می دانست اسماعیل این آهنگ را فقط  برای جلب توجه خواهر بزرگش می خواند. از نگاههایش فهمیده بود که دوستش دارد! اما اصلن نمی توانست بفهمد که بالاخره خواهر بزرگش از بین اینهمه عاشق کدام را بیشتر می پسندد!

علیرضا پسر عمه دیگرش شیطان و چابک و سر زنده بود و مثل فرفره دور همه چیز می چرخید. شیطنت تونی کرتیس را داشت و لب هایش جوری به خنده باز می شد که آدم را وا می داشت که بهمانگونه از او انتقامی دلربایانه بگیرد. مخصوصن وقتیکه با نوک موهای تابدارش بازی می کرد. اما چشمهایش برقی داشت که مثل تش برق آدم را سر جایش می خشکانید. وقتی که می خواست بدون زبان گفتگو معنایی را منتقل کند جوری به آدم نگاه می کرد که انگار چیزی توی سر آدم ناگهان پنگ می خورد مثل غرغر فنر....خودش هم انگار به قدرت چشمهایش واقف بود!


بی بی بوتول کوچکتر که بود، یکبار وقتی که یک مور شترکی رفته بود توی تنکه علیرضا و گندلایش را گاز گرفته بود، غش غش به او خندیده بود و بهش گفته بود: "علیرضا، بالاخره گندته موره گس!!"
علیرضا هم با اندکی خشم پر از اعتماد به نفس، چشم های براق و سیاهش را به او دوخته بود و بعد هم مثل تونی کرتیس لب هایش را کج کرده بود و با یک خنده استهزا آمیز اما محترمانه گفته بود: " پخشه کورک لیقشه راسه کنه به گووه نعلم کن!"

علیرضا به احترام پدر بی بی بوتول سعی می کرد همیشه حدودش را با بی بی بوتول و خواهر هایش نگه بدارد. وگرنه با زبان روتش می توانست هر کسی را که سربه سرش می گذاشت جور بدی برنجاند.
حالا در حل حل گرمای تیر ماه، در تق شوادون، توسط یک رادیو که مرتبن خش خش می کرد، علیرضا با شوری تونی کرتیسی اما متفاوت، داشت از مهابت یک اتفاق تاریخی در مناطق مصر و فلسطین و اسراییل خبر می داد!

بی بی بوتول تابستان گذشته تمام کتاب های مربوط به قتل عام یهودیان توسط نازیها را در کتابخانه پدرش مطالعه کرده بود. او ساعت ها در اتاق سومی بالا می نشست و در نیمه تاریکی به عکس هایی که از کوره های آدم پزی در آشویتس گرفته شده بود خیره نگاه می کرد. به تل کفش ها و موها و دندان ها و بدن های لخت استخوانی و پیراهن های راه راه.....این خیره نگاه  کردن های خود آزارانه در لابلای کتابها شاید به دلیل یک کنجکاوی ذاتی و یک حس عمیق انسانی بود تا مفهوم نفرت و قتل عام را در یک وزنه و عشق و  شعور و تعقل را  در وزنه ای دیگردر آدمها جستجو کند. شاید به خاطر دریافت این حس ها، خودش را می گذاشت جای آدمهای زندانی شده در عکس ها که توسط نازی ها لخت و عور، گرسنه و تشنه، به همراه زندانی های دیگر رقاط کنار دیوار گذاشته شده بودند تا به اتاق های گاز و بعد به کوره های آدم پزی برده شوند تا از روغن تن جوانشان قالب های صابون درست کنند تا در بازارها بفروشند. 


و حالا....در تق شوادون با این همه صدای بمب و جنگنده و غرش هواپیما ها و نطق های چند زبانه رهبران ملل مختلف، داشت داستان دیگری تعریف می شد. پنج شش روز بود که سر تیتر روزنامه ها همه در باره جنگ مصر و اسراییل بود و تداخل کمک های نظامی آمریکا و انگلیس و فرانسه به اسراییل. تصویر جمال عبدالناصر در پشت بلند گو ها و ژنرال موشه دایان با چشم بند سیاهش و صف آرایی  هواپیماهای مصر در صحرای سینا و واژه هایی چون کانال سویز، نوار غزه و اتحاد عرب در اندرون خانه چرخ می خورد.  و حالا این بحث های پر شور در کت دوم شوادون داشت اندکی از ابهامات دنیاهای دیگر و این جنگ مخوف را برای بی بی بوتول روشن می کرد. اما آخر چگونه امکان داشت که بچه های آن آدم هایی که از روغن تنشان در کوره های آدم پزی صابون درست شده بود حالا خانه های فلسطینی ها را تصاحب کنند و از روغن اشک هایشان چراغ خانه هایشان را روشن نگه بدارند؟

بی بی بوتول درمانده شده بود. انگار خودش از پشت به خودش خنجر زده بود.


چیزی امیدهای علیرضا و اسماعیل و برادرش را بر باد داده بود. و متعاقب آن امیدهای بی بی بوتول را هم...
بی بی بوتول در بسیاری مواقع می دید که چه توهیناتی به عربها می شود فقط به خاطر این که آنها عرب هستند. به آنها می گفتند: عرب چعبی پاپتی کپر نشین سوسمار خور....
بی بی بوتول بجای عرب های ندیده و نشناخته، دلش می چوفکید. چند سال پیش یکبار همه خانواده اش به یک ده عرب نشین دعوت شده بودند. از لحظه ورود، میزبانان مثل پروانه دورشان پشاپریت می کردند. تمیز ترین ملافه های گلدوزی شده شان را روی پتو ها کشیده بودند و پتو ها را روی فرش های تمیز عربی پهن کرده بودند. مهمان نوازی شان مثل ضیافت های قصه های کودکی اش پر طمطراق بود.
در همان مهمانی بود که با اصرار میزبانان جوجه ای را در بشقابش گذاشتند. او بلا تکلیف همینطور که لیق یک جوجه بریان شده را به دهان می برد، نگاهش به بچه ای افتاد که از پشت شیشه تار گرفته پنجره با حسرت نگاهش می کرد. بغض گلویش را گرفت و به سرفه افتاد. میزبانان در حالیکه با بادبزن یک یک آن ها را باد می زدند هله پرتون برایش آب ریختند و به دستش دادند. و به باد زدن ادامه دادند....

بی بی بوتول غرق تداعی معانی شده بود که ناگهان با صدای علیرضا که از فرط عصبانیت با دست کوبید روی دستگاه سنتور برادرش از جا پرید. سنتور جیغی آهنگین کشید و علیرضا فریاد کنان گفت: "نیروه دفاع اسراییل، نیروه هوایی مصره مه صحرا سینا نابود کورد!! جنگه موشه دایان برد پی کمک نظامی و استراتژیکی یه امریکا و انگلیس و فرانسه! ....مصر نابود بیس، فلسطین نابود بیس، اتحاد عرب نابود بیس...."

آه های عمیق با صدای گوینده رادیو و سکوت های مترادف همراه شد.

بی بی بوتول ایستاد بی حرکت.

صدای ننه فاطمه خدایی از سر در شوادون شنیده شد: " بی بی په تشتی ماس چه بیس؟"
بی بی بوتول گفت: "و لته بووه لته یادم رفت سی چه اوممه شوادون!" 

بعد هله پرتون از زیر سله تشتی ماست را بیرون کشید، گذاشتش روی سرش و با شتاب پله ها را یکی دو تا کرد. به صفه دومی که رسید کتابچه ای را دید روی تاقچه. آن را برداشت و گذاشت روی تشتی تا به پله چهلم رسید.در تمام طول گوش ایستادنش در نیمه تاریکی  شوادون، گذشت زمان را اصلن متوجه نشده بود.
ننه خیار ها را همه رنده کرده بود، پیتنک هارا پرسنیده، نان ها را تکه تکه کرده و فقط منتظر تشتی ماست بود که آنرا به هم بزند، با آب قاطی کند و چند قطعه  یخ لندهور هم در آن بریزد و همه را با هم و درهم بیامیزد و بگذارد سر سفره...

خواهرش سفره را پهن کرده بود روی ایوان.از این سر ایوان تا آن سر ایوان.  یک سینی پر از سبزی خوردن تازه وسط سفره را تزیین کرده بود. بادبزن ها را هم خیس کرده بود. ظهری بود ظاهرن مثل هر ظهر تابستان دیگر...اما آنچه که در ته شوادون رخ داده بود، چیزی را در درون بی بی بوتول جابه جا کرده بود که مثل همیشه نبود.

سفره آماده بود. مادر به برادر بی بی بوتول گفت برود سر شوادون و مهمانان را دعوت کند بیایند  بالا برای ناهار. پدر آرام و با صلابت از سالن به ایوان آمد. بعد از پدر همه نشستند دور سفره. بی بی بوتول در تلاطم سلام کردن به اسماعیل و علیرضا به طور بیمارگونه ای با خودش در تقلا بود. خجالتی بودنش همیشه با کلنجار رفتن با ساده ترین برخوردها نمود پیدا می کرد. با یک سلام یا یک خداحافظ. سلام وخداحافظ آغاز و پایان یک ارتباط بود. مهم نبود در میانه یک ارتباط چه چیزی رخ می داد.  او از سلام تا خداحافظ کلی داستان در ذهنش می بافت.

 الویس پریسلی ، تونی کرتیس و جورج چاکیریس از پله ها آمدند بالا. دل بی بی بوتول یکتی ریخت توی اشکمش. تونی کرتیس چهره اش مشوش و نا آرام بود. در حضور پدر حرفها، نگاه ها، سلام ها، و خنده ها همه حساب شده و سنجیده می شدند. همه نشستند دور سفره. بی بی بوتول خوشحال بود که اجبار سلام کردن از دوشش برداشته شده است.  مادر پنکه را روشن کرد. بادبزن های خیس هم دست به دست گشت.
پدر رو کرد به علیرضا و گفت: "خبرا تازه چی ین؟"
علیرضا که همیشه می خندید، این بار با بغضی فرو خورده و نگاهی تلخ گفت: "مصر شکست خورد!"
دست پدر از حرکت ایستاد. سکوت سنگین شد. فقط صدای ملچ و مولوچ و غمچ غمچ می آمد. 
علیرضا ادامه داد: " نیروا اسراییل همه جا نه گرفتن؛ قوا مصره اشکنیدن. ا ایلا نوار غزه، اولا کرانه باختری مه مرز اردن، ارتفاعات گولان مه مرز سوریه ، صحرا سینا مه مرز مصر، همه افتیدن دسشون!  اسراییل جنگه برد! آمریکا و انگلیس و فرانسه جنگه بردن! خاورمیانه کلش افتید دسشون!"
  
و تلیت نون از توی قاشقش تل ته لق افتاد توی کاسه بنگو...

بی بی بوتول خنده اش گرفت اما جلوی خنده اش را گرفت.
و یادش آمد که چطور علیرضا همه کس را دست می انداخت و همه چیز را به مسخره می گرفت و به همه چیز می خندید. و هر از گاهی به شوخی چند واژه نا متجانس عربی را کنار هم می چید و با آهنگی من در آوردی تکرار کنان می خواند: " ها ذا شوف تعل امشی " و بعد قه قه می خندید و پشت سر هم جوک های فارسی-عربی-انگلیسی تعریف می کرد و بیش از همه خودش به جو ک های خودش می خندید. با خنده هایش یک ردیف دندان سفید و مرتب میزد بیرون. و لب هایش به طور وسوسه انگیزو دلربایی باز و بسته می شدند. بی بی بوتول آهنگ خواندن " ها ذا شوف تعل امشی " او را دوست داشت. در او یکنوع طراوت مردانه می دید که با سر هم کردن چند واژه غیر مرتبط، ارتباط می آفرید.  معنا می آفرید.

 حالا بی بی بوتول همانجا سر سفره از خودش پرسید: راستی "ها ذا شوف تعل امشی " یعنی چه؟

با شکست عبدالناصر و اتحاد عرب علیرضا کم حرف شده بود. اسماعیل و جورج چاکیریس هم ساکت شده بودند.

بعد از ناهار توی سکوت شوادون بی بی بوتول کتابچه ای را که در باره تاریخچه اشغال فلسطین توسط اسراییل بود و آن را سر صفه پیدا کرده بود با احتیاط ورق زد. علیرضا با خطی شکسته و زیبا، درصفحه دوم کتابچه نوشته بود: "امپریالیسم غرب اگر دریابد که به جای خون در رگ های خاورمیانه ای ها نفت جریان دارد، با سرنگ نفت را از رگ هایشان بیرون می کشد و بدن بی جانشان را در چاه می اندازد."
بی بی بوتول از خود پرسید: "امپریالیسم" یعنی چه؟


او همیشه با سکوت به همه چیز نگاه می کرد. در سکوت بود که در کمال هوشیاری، هوشیاری اش را از چشم دیگران می پوشاند و در کمال آزادی به دانشش می افزود. او به طور غریزی دریافته بود که هوشیاری اکثر آدمها را می ترساند و حماقت، آنها را از ترس هایشان جدا می کند.

چند روز بعد وقتی که علیرضا و اسماعیل برگشتند به هفت تپه، بی بی بوتول برای نام نویسی به دبیرستان رفت. توی آن حل حل گرمای تیرماه یک زن فلسطینی دید قله ورش قله سرش با بچه شیر خواره اش که مستاصل با بابای مدرسه  به عربی صحبت می کرد: " یا اخی، ارجوک سعدینی..."
 بابای مدرسه  قلی دزفولی قلی عجمی قلی عربی می گفت: امی....مارم رو اولاترک تر...خاپ گو چه مخی؟ مو نمی تونم اجازه بدوم که روویی مه دفتر...به فمی چب گومت؟ دفتر...خانم مدیر... چته هوله زنی؟ چا سر کلکی؟ رو اولاترکتر... امشی ...امشی...نخوم هولوکه دوهومت اوفتی مه جو پر لیجه...


بچه شیر خواره از گرما و تشنگی و گرسنگی داشت از حال می رفت. دور گردنش و دست هایش پر از حفس بود. سیاهی چشم هایش پریده بود بالا و سفیدی چشم هایش از زیر مژه های بلندش می زد بیرون.
زن فلسطینی با فریا د گفت: "ماأ...آب" و به کودکش اشاره کرد.

بابای مدرسه  که انگاربه یاد تشنگان کرب وبلا افتاده بود و نوحه خوانی ماه محرم، در حالی که در تصورش می خواند:
آب آب عمو عمو، آب آب
العطش عمو عمو العطش

 رو کرد به زن فلسطینی و گفت: "مارم الصبر... الصبر...الان می برمت دفتر... پهلوی خانم مدیر!
در دفتر خنک مدرسه که کولرآبی غر غر صدا می کرد، خانم مدیر یک لیوان آب داد دست زن فلسطینی. زن آب را به لبان بچه اش نزدیک کرد. بچه چند گو لوپ آب نوشید و جان گرفت. با قیمانده آب را زن نوشید.
مدیر مدرسه رو کرد به زن فلسطینی و گفت: "ما هیچکاری نمی تونیم براتون انجام بدیم."
بعد رو کرد به معلم دیگری و گفت: "اصلن این آواره ها رو کی راه می ده بیان اینجا؟" بابا را صدا زد و کفت که زن را به بیرون راهنمایی کند.
بی بی بوتول با استیصال به زن فلسطینی و بچه شیر خواره اش نگاه کرد. کاش تاتا موشکک تونی کرتیس چند تا مور شترکی عظمه جبروت پیدا می کرد و می انداخت توی تنکه موشه دایان و همد ستانش که گند همه شان را جوری بگزند که همه شان صد بار هزار باربگویند "غلط کردم" و زمین های اشغالی فلسطینی ها را به آن ها پس بگردانند.

No comments: