A few months ago, I lost a stack of my original writing at Red Line train in Chicago. The grief of losing years of hard work inspired my friend Mahasti Shahrokhi, the author and poet living in Paris, to write a poem (Not Gone with the Wind) about our long journey we had to go through as Iranians, since 1979.
She dedicated the poem to me and all the years of my dedication to writing. Thank you Mahasti for your gift.
Read the whole poem in Gooya News
مهستی شاهرخی: بر باد نرفته، برای عزت گوشهگیر و روزانه نگاری غربت اش
........
اولیس نبودم تا اودیسه ای بنویسم،
زن بودم، پنه لوپه بودم من،
سفرم، گشتن به دور دنیا نبود
آلیس بودم من
سیاحتم رفتن به آن سوی آینه بود
و سفرنامه ام شد نوشتن فانتزی هایم
آلیسم من، در ذهن سفر میکنم بی وقفه
چون درختی در انتهای کویر
شاخه هایم در باد است
رویاهایم پر از هجرت و سفر
از برهوت نمی نویسم
حسرت ها و حرمان ها را به باد میسپارم
از کشف قاره جدیدم مینویسم
نوشتن برای آفریدن قاره جدیدی برای بشر،
قاره ای بدون اعدام،
قاره ای بدون شکنجه،
قاره ای بدون زور،
قاره ای که انسان، هم فرمانروا و هم فرمانبر انسان است
قاره ای متعلق به ژان وال ژان،
نان و مسکن و آزادی برای همه،
این را با جان خود نوشتم
و مانند گیسوانم
رها کردمش به دست باد
به دست قطار زمان
به دست امواج کلمات
با هر موج
متولد خواهم شد
با هر بار خوانش تو،
هر بار که ژان وال ژان، شمعدانهای نقره اسقف را از کلیسا بردارد
هر بار قرص نانی بدزدد تا شکم کودک گرسنهای را سیر کند
هر بار از فاضلاب شهر، دانشجوی مجروحی را نجات بدهد
زنده میشوم من
من نمرده ام
جایی در میان «منسفیلد پارک»،
جای کوچکی کنار کوزت و فانتین، همدم خانواده «بنت»ام،
با هم از تونل زمان گذشته ایم و
همراه ژولیت، عشق را در ایتالیای قرون وسطا فریاد کردهایم
بیهوده نبوده است اگر،
اگر ویلیام بتواند روی صفحات سپید کاغذ
و در سالن تئاتر، برای یک شب،
رومئو را به وصال ژولیت برساند
اگر فقط یک شب،
روی صفحات کاغذ،
عشق بر جنگ پیروز شود
پس نوشتن هرگز بیهوده نبوده است
..........
No comments:
Post a Comment