Sunday, May 4, 2014

Divine Watermelon

A divine watermelon planted by precious M! A little boy who is a learned man now.

On my balcony
You planted a seed on this white pot
Watered it every day
Caressed it with lovely, divine words
As if whispering to a lover
the sensible seed was insightful
She heard you
As the sun
As the dirt
As the water
As the August wind
Then you left...

Days passed

The plant bloomed
Two yellow flowers like Narcissus
Then grew a little watermelon
It grew
And grew
And grew
Until the light and dark green stripe patterns
Were illustrated on its earth-like skin 

September wind was cold
You were miles away
I brought the pot inside my apartment
The divine watermelon whispered at night
Calling your name
Reciting love poems
Singing like David
Playing the lyre



In October
The divine watermelon asked me to taste her
I wept as I split it in half
I wept as I chewed its body
with my sharp teeth
and drank her sweet, red blood
The fruit was pregnant with black seeds
I collected the seeds
Kept them in the dark freezing refrigerator for seventeen years

Time went by
I grew old

I visited you last week
And told you the story of this divine fruit
Narcissus (Narges khanom) the goddess of love wept silently
When I put the seeds in your loving hands


May 4








هندوانه اثیری

در یک گلدان سفید، روی بالکن خانه ام
تخمی را کاشتی
آبش دادی
با واژه های عاشقانه و اثیری
نوازشش کردی
آن تخم کوچک حساس
با بصیرتی ژرف ، صدای تو را شنید
مثل خورشید که صدای نیاز به رویش را می شنود
مثل خاک
مثل آب
مثل باد مرداد ماه که صدای جوشش را می شنود
و بعد،
تو خاته ام را ترک گفتی.

روزها گذشت
گیاه رويید
گیاه گل داد
دو گل زرد کوچک نرگس گونه
و هندوانه گرد کوچکی رویید
هندوانه بزرگ شد
بزرگ و بزرگتر
و اندک اندک بر پوست زمین گونه اش
شیار های سایه دارسبزکمرنگ و پر رنگ شکل گرفت

باد روزهای آخر شهریور سرد بود
تو کیلومتر ها از من دور بودی
گلدان را به اتاق آوردم
هندوانه اثیری زمزمه می کرد در شب
و نامت را به زبان می آورد
صدایت می کرد
و برایت شعر های عاشقانه می خواند
مثل آوازهای داود
و برایت چنگ می نواخت

در ماه مهر
هندوانه اثیری به زمزمه گفت:
"زمان آن فرا رسیده است
که مرا از بند خاک جدا کنی
و جان شیرین مرا بنوشی
تولد دیگری در انتظار منست"
وقتی که تنش را به دو نیم می کردم
و تکه های ترد و لطیفش را زیر دندان های تیزم خرد می کردم
و خون شیرینش را می نوشیدم
اشک می ریختم
تنش آبستن تخم های سیاه بود
تخم ها را در گودی انگشتانم انباشتم
و برای هفده سال
در تاریکخانه سرد یخچال نگهداری کردم

زمان گذشت
و من پیر تر شدم

یک هفته پیش تخم ها را از کوهها و اقیانوس ها گذر دادم
تا تو را بعد از سالها ملاقات کنم
و قصه این میوه اثیری را برای تو بگویم

وقتی که تخم های سیاه را در دستان عاشق تو می نهادم
"نرگس"، الهه عشق
اشک می ریخت
آرام
آرام





 


2 comments:

Sparrow said...

It's beautiful!

EternallyExceptional said...

It was so beautiful khale Ezzat joonam, you are so amazing…thank you for coming over and giving Mo the seeds, and letting us know about this :) so beautiful