These days all I remember is Rumi's poem, the story of Solomon and the man who was terrified by presence of death.
داستان حضرت سليمان با مرد وحشتزده و مرگ
زاد مردی چاشتگاهی در رسید/ در سرا عدل سلیمان در دوید
گفت عزرائیل در من اینچنین/ یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه/ گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد/ بوک بنده کان طرف شد جان برد
باد را فرمود تا او را شتاب/ برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا/ پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را بخشم از بهر آن/ بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر/ از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز هان/ جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پرست/ او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه کار جهان را همچنین/ کن قیاس و چشم بگشا و ببین
No comments:
Post a Comment